کمی با من عاشقانه بگو
اینکه اسم ادمها را تو موبایلت هیتلر، قذافی، مسترپریزیدنت،جهان السطلتنه، یا حتی میرزا پشم الدین بزاری و اینطوری انتقام بگیری از خودت از اونها از پنج شنبه های تلخ و لیوان چای سرد شده ایی روی میز .
اینکه دعا کنی جمعه ها شیفت کاریت باشه ،بری سرکار از تنگ غروب همون لحظه که انگار جهان لای انگشتهای خدا فشرده میشه ،شراب میشه و خرابت نمیکنه. مستت نمیکنه و تو هنوز داری لول میخوری و سرپایین میری از تمام غروب های زندگیت
اینکه دلت رو خوش میکنی به یک جمله ی مجرد "شاید این جمعه بیاید شاید "
و ناگهان پیامک " قذافی" رو تو گوشیت ببینی و یه لحظه فکر کنی خودشه ! خود دیکتاتور مخلوع ، خود قذافی ِمیهن پرست داره با تو صحبت میکنه و ازت میپرسه
_امشب میای ؟
_کجا
_جهنم
_شیفتم؟
_آره
_اُکی میام
و تمام طول شب کنار قذافی باشی .قذافی مثل وقتهایی که آدم نمیدونه چی بگه ، حالش درست مثل همون وقتها باشه . وقتهایی که داشت خاک سرزمینش زیر قدمهای فرانسوی فتح میشد و شهر بوی سس فرانسوی گرفته بود ، اون وقتها که شایعه کرده بودن کشته شده و بیخودی سوار جیپ یشمیش میشد و دور میگشت تو طرابلس و یکم که دلش اروم میشد میاستاد وسط حیاط خونش و یکی از زنهای خوشگل تو گاردش رو بیرون میکشید و میپرسید " امروز چند شنبه است ؟ "
"سه شنبه ست اقا "
"اشتباه گفتی امروز جمعه است "
و اون روز فقط سه شنبه بود ، یک سه شنبه ی خالی .قذافی مثل همون وقتها باشه که دوست داشت دروغ بشنوه و حالش خوب بشه و بعد که حالش خوب شد تو خلوت به تو بگه
"همه چی درست میشه "
و تو یگی "همه چی درسته" و بعد قذافی عینکش رو جابجا کنه روی چشمهاش ،(آخ چشمهای خاکستریش بدجور داره ضعیف میشه ) و سرش رو فرو کنه تو عمق کامپوتر .و فقط کار کنه. کارکنه ساعتها و هیچ نگاهت نکنه و تو دلت تنگ بشه که تو رو از گارد زنها بیرون بکشه و ازت بپرسه
"امروز چند شنبه ست؟"
"سه شنبه ست اقا"
"اشتباهه امروز جمعه ست"
تو دلت تنگ بشه برای دیکتاتور.برای نیش زبانش.برای عشقی که هیچ وقت بروز نمیداد و تمام مدت که کنارش نشسته بودی با خودت زمزمه میکردی "کمی با من عاشقانه بگو...."
و قذافی فقط از کار حرف بزنه از اخرین ترجمه اش از اخرین شعری که خوانده از اخرین میز گرد فلسفی و من بهش بگویم "دیکتاتور میمرد"
و باز اعتنا نکند و با من عاشقانه نگوید.اصلا دیکتاتوری یعنی همین.یعنی عشق تو با تو عاشقانه نگوید .هیچ .هیچ /